مردم ایران : نمونه ی یزد ( مانی )

روزگار مشروطیت و رژیم های رضا شاهی و محمد رضا شاهیدر قرن بیستم میلادی ، و از سال 1385 هجری خورشیدیمیان مردم شهر و برخی از روستاهای استان یزداز ورای خاطرات مرحوم آقا میرزا ( شیخ ) جواد آیت اللهیبه قلم فرزندشان (علیرضا آیت اللهی )

هرگونه نقل مطالب این سایت بدون ذکر مآخذ کامل ممنوع است 

إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون

آیا نادر شاه افشار به نیر یزد رفته است ؟!

 اشاره ای به نیر - یزد (6)

 

 

آیا نادر شاه افشار به نیر یزد رفته است ؟!

در تاریخ آمده است که نادرشاه با سپاه عظیمش از اصفهان ، از راه ابرقو ، به کرمان رفته است تا از آنجا به فتح قندهار ، کابل ، جلال آباد و... هندوستان برود ؛ حال آنکه طبیعتا" نزدیکترین راه و مسطح ترین و شاید مجهز ترین راه ، جاده یزد ، یعنی راه کوهپایه – نائین – عقدا – اردکان – یزد به سوی کرمان می بوده است . از اینجا می توان فلسفه ی انتخاب راه طولانی ، کوهستانی و بسیار صعب العبور ابرقو یا منطقه ای ابرقو را حدس زد :

-      وجود علوفه کافی برای چهارپایان و غذای کافی برای سپاهیان

-      ذخیره سازی آذوقه برای سپاه عظیم از آنجا به کرمان و چه بسا تا سیستان که از مناطق بیابانی می گذشته اند .

-      گرفتن سرباز از مناطق روستائی که بیش از مردم شهرهای یزد و اردکان یزد تن به سربازی می داده اند ؛ توانائی جنگیدن داشته اند ، و حتی مشتاق همراهی با نادر و غنیمت گیری پس از هر فتح بوده اند .

در چنین شرایطی آن سپاه عظیم اولا" به سختی بسیار می توانسته است از یک جاده ی تقریبا" فقط مالرو عبور کند و ثانیا" در صورت توانائی هم تدبیر در این بوده است که هر شاخه ای از راهی عبور کند تا خواسته های خود را از تعداد روستاهای بیشتری برآورده سازد .

بعید است که بخش بسیار مهمی از سپاه نادر از راهی مگر راه قدیم اصفهان به یزد به منطقه ابرقو رفته باشند .

به احتمال بیشتر نخستین بخش مسیر نادر از جنوب باتلاق گاو خونی و به این ترتیب بوده است : اصفهان – ورزنه – قلعه خرگوشی – سورک – ندوشن – خوسیوگ – نصر آباد تفت – ثانی آباد – علی آباد – بورق – دهشیر ... تا جاده ابرکوه .... و از آنجا :

جاده ابرکوه به دهشیر – کهدوئیه – فخر آباد – بخ – گاریز – ارنان – اشگفت راه – مهدی آباد – تنگ چنار ... به طرف ناحیه مهریز .. به سوی کرمان ...

یا

جاده ابرکوه به دهشیر – بنادکوک – نیر – زردین – مزرعه نو – تنگ چنار ... به طرف ناحیه مهریز ... به سوی کرمان ...

قاعدتا" از این راه اخیر اگر شخص نادرشاه افشار نگذشته باشد و خود وارد روستای قدیمی و مهم نیر نشده باشد بخشی مهم از سپاه وی از نیر عبور کرده اند .

اشاره ای به نیر - یزد (8) : تاریخچه ، در حکومت جانشینان کریمخان زند

لطفعلیخان زند

 

اشاره ای به نیرِیزد (8): تاریخچه :حکومت جانشینان کریمخان زند

 

با همه ی خوشنامی کریمخان زند در تاریخ ایران به نظر می رسد که وی و به خصوص جانشینانش از محبوبیت بسیار بسیار کمی نزد یزدی ها برخوردار بوده اند . یزد در دوران حکومت زندیان و درواقع دوره حکومت محمد تقی خان بافقی پرجمعیت ترین و بنابر این بزرگترین و ثروتمند ترین شهر ایران بوده است و به گفته مطالعه گران قدیمی یزد کریمخان بنابر طبع نژادی - راحت طلبی - زیاده خواهی نژادی خود فقط طلب می کرده است و نهایتا" در پی آن بوده است که در آمدهای هنگفت یزد و یزدیان را صرف امور هم تباران - شیرازیان و آبادانی پایتخت خود شیراز بنماید که گویا تا حدود بسیاری موفق هم شده است .

نهلیتا" هم یزدی ها جنگ و گریزی با لطفعلی خان مهاجم به یزد در سال 1309 ه . ق داشته اند ؛ تا آنکه قاجاریان به قدرت رسیده اند و فتحلیشاه شخصا" حکومت یزد را بر عهده گرفته است .

 آنطور که از تاریخ شفاهی یا در واقع گفته هائی از برخی از اعضاء خاندان شریفان یزد برمی آید حاج عزیز چیت ساز ، بزرگ این خاندان که در زمان حکومت زندیان بر ابرقو و نیر ،  در تجارت باشیرازیان بوده است بر سر راه خود عنایتی به املاک و موقوفات اجداد خود در نیر ، چاهوک ، کهدوئیه ؟ و... داشته است ؛ وبا ایجاد ثبات نسبی در منطقه ی پشتکوه ، تخمینا" در حوالی سال 1215 ه . ق ، توجه بیشتری به نیر می نماید و علاوه بر هنزاء آن روستا را نیز محل ییلاق و سکونت تابستانی خود قرار می دهد .

آیا میرزا علی شریف و سایر شریفان طی حکومت ایلخانیان - آل مظفر و ... خانقاهی در نیر داشته اند یا خیر آنچه تقریبا" مسلٌم است وقفیاتی در آن ناحیه داشته اند و به خصوص در : نیر - چاهوک - کهدوئیه ؟ - شریف آباد ؟ - و....

 

اشاره ای به نیر- یزد (7) : تاریخچه سیاسی ؛ حکومت کریمخان زند

 

اشاره یی به نیرِیزد (7) تاریخچه سیاسی.درحکومت کریمخان زند

 

نویسنده « آتشکده یزدان » آورده است :

« در سال 1172که بحبوحه ء اقتدار شهریار زندی نژاد بود خطهء یزدبموکب شهریاری سر افراز گشت کریمخان وکیل فرزند بداق خان با برادر خود محمد زکی خان به یزد آمده و در باغ دولت آباد که از بناهای جدید الاحداث خان بود نزول اجلال فرمود . دیرگاهی بود که بد خواهان خان نزد زند ساعی شده گاهی از تمرد و خودسریش می گفتند و دمی در تمول و ثروتش مبالغه می راندند . این شد که شهریار زندی نژادبه وسیله برادر خود پیغام فرستاد و پیشکشهای شاهانه طلبید . گویند خان در آن سفر هرچه را دارا بودحتی از اندوخته های پدران خود همه را پیشکش کرد و آبروی خود را به دست آورد چنانکه هنگام حرکت موکب شاهی به طهران برای سرکوبی محمد حسن خان که پس از چهل روز اقامت یزد صورت بست دست خان بزرگ به کلی از مال دنیا تهی مانده بود . ولی در مقابل آن خسارت کمر شکن تقرب و آبروی اوچنان بر قرار ماند که همسفر شاه گشت .... » (1)

« خان » یا در واقع محمد تقی خان بافقی یزدی گرچه سلحشور و به حدٌ کافی جنگاور بوده است امٌا در عین حال چون اکثر قریب به اتفاق مردم منطقه صلح طلب ، و آبادیخواه و با وجدان بوده با عقلانیت کامل ، حال به هر ترفند و تدبیر ، در مقابل چنان لشگری عظیم ( گرچه به فرماندهی مردی که مشهور است از نظر فکری و استراتژیکی حتی حریف یک دختر نشده است ) صلاح و مصلحت را در پرداخت باجی بسیار گزاف و خانمانسوز امٌا حفظ جان و ناموس مردم یزد دیده است .

به اضافه اینکه باج در واقع امر فقط از سوی حاکم پرداخت نمی شده بنا به تاریخ شفاهی یزد در چنین مواقعی از بزرگان و ثروتمندان شهر به صورت نقدی - اسلحه - مال ( شتر - اسب - قاطر - الاغ ) - احشام و حتی خواربار تامین می شده است ؛ و همین لشگرکشی ها بوده اند که امنیت و انگیزه سرمایه گذاری حتی در روستاهائی چون نیر را زایل می ساخته اند .

در مقابل ، کریم خان زند زمانی در سال 1180 ه . ق / 17666 - 1767 م شیراز را به عنوان پایتخت خود انتخاب می کند که آن شهر پس از یزد - هرات ( اکنون در افغانستان ) - اصفهان - مشهد - تبریز و برخی دیگر از شهرهای بزرگ ایران قرار داشته اصولا" شهری متوسط به شمار می رفته است و تمام ساخت و سازهای کریمخانی ، از جمله هزاران خانه برای لرها و لک های لشکری خود ، را می توان از برکت باج های گرفته شده در شهر های پیشگفته چون یزد دانست  .

اگرچه  گویا امنیت نسبی بین دوره حدودا" بیست ساله 1172 - 1193 ه . ق سبب رونق مجدد کل ٌ منطقه نیز شده به گمان ما تعمیر یکی از مساجد و ساخت مسجد دیگر نیر توسط حاج عزیز چیت ساز ( شریف یزدی ) از موافقان محمد تقی خان ، در نیر در همان دوره اتفاق افتاده است . 

در آن دوره یزد و ابرقو و نیر و امثال آنان خراجگزار خان زند در شیراز بوده اند قاعدتا" بدون آنکه منظور عمران و آبادانی کریمخانیان قرار گرفته باشند .

در 1172 ه .ق / 1759 میلادی کریم خان زند به منظور لشکرکشی به شمال ایران ابتدا به به ابرقو و آنگاه به یزد وارد شده است ؛ در آن موقعیت ، ابرقو بیشتر تحت تاثیر و نفوذ فارسی ها ، زندیان و لُر های منطقه قرار گرفته روابطی نسبتا" کمتر با یزد داشته است . زندگی خواهرزاده کریمخان زند در ابرقو که مقبره اش در آنجا باقی است شاهدی بر این مدٌعا است . شاهد دیگر آن است که لطفعلی خان زند ، آخرین حاکم زندیان وقتی از همه جا نا امید شده است سر از ابرقو در آورده است و به این ترتیب نه تنها تاریخ ابرقو در این دوره کوتاه از شورش ها و نبردها و به طورکلی عدم ثبات را باید نزد مورخین فارسی جستجو کرد بلکه تاریخ نیر ، و به طور کلٌی پشتکوه یزد را نیز میبایست نزد نویسندگان اهل فارس جستجو نمود .

در آن دوره یزد و ابرقو و نیر و امثال آنان خراجگزار خان زند در شیراز بوده اند قاعدتا" بدون آنکه منظور عمران و آبادانی کریمخانیان قرار گرفته باشند

(1) عبدالحسین آیتی . آتشکده یزدان . چاپ گلبهار یزد . 1317 خورشیدی . ص 360 .

نیر یزد ، تاریخ یزد ، کریمخان زند ، محمد تقی خان بافقی یزدی ، غارت نیر ، سرمایه گذاری

اشاره ای به نیر - یزد (7مکرر) : تاریخچه ، در حکومت کریم خان زند

یزد و نیر یزد در زمان حکومت کریمخان زند


نه تنها سرنوشت حاج عزیز چیت ساز ، احفاد وی ، و سایر صنعتگران و بازرگانان بخش نسٌاجی ، یعنی نخریسی - پارچه بافی - ساخت چیت و قلمکار و مواد اولیه ی آنها ، بلکه سرنوشت کشورهای خاورمیانه با استعمار انگلیس در هندوستان و ورود آن به خلیج فارس تغییر کرد ؛ و صنایع نساجی یزد عمدتا" با این تغییر رو به اضمحلال نهاد .
در نخستین دهه هایپس از 1600 میلادی با اشباع بازار منسوجات هندوستان ، انگلیسی ها در پی بازارهائی جدید بر آمدند و طبیعتا" « ایران بازار مناسبی برای فروش پارچه های انگلستان و خرید ابریشم خام معرفی گردید » . پایگاه های بازرگانی انگلیسی ها در شیراز و جاسک و شکست پرتغالیان در 1620 م در « نبرد جاسک » تاثیری بسیار منفی بر صنایع و تجارت ایران نهاده است چنانکه در همان زمان نوشته اند « مردم ایران به انگلستان به چشم کینه مینگرند ، زیرا با خرید ابریشم ایران بسیاری از تجار و وزراء و اعیان کشور را از سودی که می برند محروم ساخته اند . » . قاعدتا" فروش منسوجات انگلیسی و هندی در ایران به جای منسوجات ایرانی که نفعش به کارفرما ، کارگر ، بازرگان و کاسب ایرانی می رسیده است بر این نفرت و کینه می افزوده است . با این وجود بازرگانان یزدی چون حاج عزیز نیز سعی می کرده اندکه در میان این تهدید نیز فرصتی برای خود بیابند و علاوه بر صدور ابریشم و احتمالا" پنبه و پشم منطقه ، چیت و قلمکار یزدی را نیز به خارج صادر کنند و احتمالا" بیشتر به تجٌاری انگلیسی که خود صادراتی مجدد ، بخصوص به کشورهای جنوب خلیج فارس و شبه قاره عظیم هند داشته اند ، بفروشند .
« کریم خان تسهیلات جدیدی را برای رونق کار شرکت هند شرقی انگلیس در ایران تدارک دید » . ابریشم و طلا عمده ترین و سود آورترین کالاهای ایرانی مورد توجه انگلیسی ها بود که بنابر این ، در جنوب ایران ، یزد یکی از بزرگترین مراکز تولید ابریشم در خاورمیانه قرار داشت .
گرچه در آن زمان تخصص در کار و شغل چندان معنی نمی داشته است ؛ امٌا بنظر می رسد تجٌار یزدی بخش ابریشم - پنبه - و پارچه های نخی چون چیت و قلمکار ، که حاج عزیز در رآس آنان قرار داشته است ، بیشتر صادرکننده ، و طرفدار تولید پارچه در یزد به منظور خود کفائی و آنگاه صادرات به هرکجای جهان بوده اند ؛ که بعدا" در مقابل تجٌار شیرازی و غیر شیرازی یزد ( که غالبا" دارای انحرافاتی مذهبی نیز بوده اند ) قرار گرفته اند و باحمایتی حکومتی و خارجی که از این گروه دوٌم می شده است تجٌار یزدی به اضمحلال افتاده اند ؛ و به همین دلیل است که نوشته اند « کمپانی هند شرقی چیزی جز سوء ظنٌ و بدگمانی عمیق ایرانی ها » را به دست نیاورده است .
یزد همزمان با کریمخان زند به عنوان پرجمعیت ترین شهر ایران ، و بزرگترین مرکز تولید ، به ویژه در صنایع نساجی ، راه عبور خود را از شیراز و حوالی آن به سوی بنادر خریدار و صادرکننده ابریشم ؛ چیت و قلمکار و سایر محصولات بخش نسٌاجی می دیده است که اگرچه بزرگترین رباط در این میان ابرقو بوده است ؛ امٌا بنظر می رسد که نیر نیز نقشی قابل توجٌه در این امرداشته و دورانی از رونق خود را سپری می کرده است .

اسفناک ترین دوره زندگی یزدیها و  بطور کلٌی ایرانیها در سده اخیر

 

اسفناک ترین دوره زندگی یزدیها و  بطور کلٌی ایرانیها در سده اخیر

سالهای 1322 و 1323 شاید سیاسی ترین و در عین حال اسفناک ترین سالهای زندگی ایرانیان ، بخصوص مردم یزد ، بوده باشد که ما هم از این اوضاع ضربه هائی بسیار سخت دیدیم . منتهی یکی از محسنات آن روز و روزگار یزد این بود که مردم حتی الامکان و تا آنجا که توان داشتند از یکدیگر غافل نمی شدند ، دست یکدیگر را می گرفتند و باصطلاح همدیگر را وا نمی گذاشتند ؛ و این خصلت شاید نزد خانواده های اصیل و خانواده های اعیان بیش از سایرین بود . من نیز از طرف پدر و مادر از روحانیان بزرگ یزد نسب می بردم و از جمله خصوصیت های دوره مزبور هم آن بود که فرزندان دو دوست با یکدیگر دوست می شدند و اصولا" حقٌی برای یکدیگر قائل بودند ؛ درست مثل دو برادر یا لااقل دو عموزاده . تجٌار یزد و از آنجمله آقا غلامرضا مرشد برای پدرم ( حجت الاسلام والمسلمینحاج میرزا علی آیت اللهی ) احترامی بسیار قائل بودند ؛ افصح از شاگردان و دوستانِ پدر و پدربزرگم بود ، آقا سید علیمحمد وزیری مدتی در حوزه علمیه یا همین « مدرسه خان » خلیفه ( مسؤول امور مالی طلبه ها ) ی پدرم بوده اند و زمانی که افصح زاده تحصیلکرده به یزد آمده بود و قرار بود که رئیس شرکت نوغان یزد شود ؛ امٌا نه چندان علاقه به کار اداری ونه تقریبا" تجربه ای در آن داشت مصادف با قهر من از شرکت قند و شکر شده بود و افصح زاده می گفت خدا تو را برای من رسانده است ؛ اگر معاونتِ مرا ( که در چارت سازمانی شرکت وجود نداشت ) بپذیری عملا" تو می شوی رئیس و من هم ناظر ! که البتٌه پذیرفتم ؛ چرا که فرزند دوست صمیمی پدرم ، آقا زاده و دارای حسن شهرت بود . می گفتند اروپائی فکر می کند، اشتیاق خدمت به خلق را دارد ؛ با فساد اداری مخالف است ، گویا او هم مثل ما برادرها گرایشی به همان روش سیاسی - اجتماعی احمد قوام - سید ابو الحسن حائری زاده - سید علی اکبر وسویزاده و... داشت ؛ ومن معاون وی در باصطلاح اداره نوغان یزد شدم که در محلٌه ی شمال شرقی میدان شاه در خانه ای سنٌتی و بزرگ قرار داشت که بعدا" اداره تبت اسناد و املاک شد .
در آن زمان در یزد شاید خانه ای نبود که اهالی آن با نسٌاجی مرتبط نباشند . از هر صد نفر لااقل نود نفر با نسٌاجی در ارتباط بودند . مادرم یک کارخانه (دستگاه ) پارچه بافی برای برادر سومم خریده بود و نصب کرده بود که شاید به تدریج کارخانه دار شود . مادرت ( منظور مادر وبنگار است ) که اشایاقی عجیب به یادگیری همه فنون داشت تمام مراحل نسٌاجی را به خوبی می دانست و مشاوری عالی برای من بود . پارچه های ابریشمی یزد در جهان کم نظیر بود و حتی کارخانه ی حریر بافی چالوس هم نتوانسته بود با آن رقابت کند : پارچه ابریشمی ، دستمال ابریشمی مشهور به « دستمال یزدی » و پارچه های مخلوط ابریشم و غیر ابریشم مثل ترمه یزدی ، زری یزدی ، شال یزدی و ...طالبانی بسیار داشت و حتما" بفروش می رسید . منتهی دچار مسائلی جدید شده بود :
- جنوب کشور در اشغال انگلیسی - هندیانی بود که مشتاق صادرات پارچه های جانشین خود به ایران بودند
- شمال کشور در اشغال روسهائی بود که خود از بزرگترین رقبای ابریشم ایران در بازار های ایرانی و جهانی بودند .
- عوامل دو قدرت فوق در ایران حتی بر علیه ابریشم ایرانی تبلیغ می کردند !
- رضا خان که خود شمالی بود با تاسیس کارخانه ی ابریشم تابی ، و کارخانه حریر چالوس ، سعی به تقویت صنعت ابریشم در شمال کرده بود که به نوعی در تضعیف صنعت ابریشم در اصفهان و یزد و کاشان منجر می گردید .
- با اینهمه یزد نسبت به کاشان - اصفهان - مشهد و تبریز هم نزولی بیشتر داشت .
- خشکسالی های پیاپی به توتستانها و حتی محصولات کمکی ابریشم مثل روناس ، انار ( پوست انار ) گل زعفران و... آسیب رسانده بود
به دلیل برخورد با مسائل عدیده و از آنجمله خشکسالی و تبلیغاتی که حتی در یزد توسط دارندگان ابریشم غیر یزدی و مصنوعی ؟ بر علیه ابریشم یزدی صورت می گرفت در حال نزول بود .
با اینهمه مسئله اساسی ما مسئله تولید و توزیع و مصرف پارچه های ا بریشمی و سایر محصولات حاصل از کرم ابریشم ( به زبان محلٌی : کرم کجاته ) نبود بلکه مسئله تامین مواد اوٌلیه یا همان نخ ابریشم با کیفیتی بهتر و باز هم بهتر بود .

 

از نان تا قند و شکر

از نان تا قند و شکر
آقا سید محمد آیت اللهی ، برادر زاده آقا سید یحیی و بنابر این پسر عموی مادرم ، پدر در پدر تاجر زاده بود ؛ به فوت و فنٌ بازار مسلٌط بود ؛ همه او را باهوش و زیرک می دانستند ، چند سال از من بزرگتر و واقعا" با تجربه تر بود . می توانست در بازار گلیم خودش و چند خانواده تحت تکفلش را از آب بکشد و آنهم در زمانی که کار در بازار سراسر نفع بود و در ادارات ، واقعا" ضرر . امٌا من که به اجبار زندگی و حکومت رضا شاهی ، محض امرار معاش ازراه کار مندی ، ریش کوتاه کرده بودم و کراوات زده بودم و آنچنان سرمایه ی قابل توجٌهی هم نداشتم نه می توانستم برگردم و واقعا" به کسوت روحانیت درآیم ، که ابدا" هم امرار معاش از آن راه را خوش نداشتم ؛ و نه تجربه ای موفق در تجارت و کسب و کار داشتم که هر بار وارد شده بودم جز ضرر نصیبی نبرده بودم .
این بود که در آن هرج و مرج سالهای اولٌیه پس از شهریور 1320 که قند و شکر کمیاب بود ، قیمتی کمر شکن داشت و دولت آن را کوپنی کرده در اختیار شرکت قند و شکر نهاده بود آقا سید محمد که در مقام دوٌم - سوٌم آن شرکت بود و میخواست دوباره به کار آزاد بپردازد مرا به جای خودش معرفی کرد که در آنجا استخدام شوم ، به جای وی در مقام معاون قرار بگیرم و حقوق ماهانه ای تقریبا" دو نیم برابر حقوق ماهانه ی سرپرست اداره ی تلفن یزد را دریافت کنم .
محلٌ شرکت در غرب دبیرستان ایرانشهر بود که نسبتا" به خانه ما نزدیک بود و می شد همه روزه پیاده رفت . تاکسی جز در خیابانها ، پنج - شش دستگاه ، وجود نداشت ؛ موتوسیکلت شاید هنوز در یزد باب نشده بود و از زمانی که سرپرست اداره تلفن شده بودم هم به من می گفتند کسر یکنفر صاحبمنصب است که سوار بر دوچرخه به اینطرف و آنطرف برود .
استخدام در آن زمان بنا به پرداخت رشوه هائی کلان بود که من بجایش پارتی داشتم .
تجربیات سالها مدیریت در سطح شهر و اصولا" ناحیه یزد و به خصوص تسلط کم نظیرم ( در یزد ) به حسابداری هم یک مزیٌت بود .
امٌا چند مسئله ی اساسی وجود داشت :
- برای نه تنها گرفتن پست و مقام ، بلکه حتی برای داشتن تامین شغلی باید وابستگی ئی مستقیم یا غیر مستقیم سیاسی و عملا" به یکی از سه وکیل یزد ، سید ضیاء الدین طباطبائی - جلیلی یا شیخ ( دکتر) طاهری داشته باشی که ما نه تنها وابستگی به هیچکدام نداشتیم به مخالفت با مشی آنها هم شهره بودیم .
- نظام دزدی به صورتی غیر قابل تصوٌر در آنجا حاکم بود که بگمانم حدود 20 درصد از قند و شکرها دزدیده می شد ! و آنطور هم نبود که کارمند آنجا باشی و بتوانی تقوا پیشه کرده خودت را کنار بکشی . یا باید همرنگ جماعت آنجا می شدی ، یا به هر نحوی بود زیرآبت را می زدند وعبایت را زیر بغلت می دادند .
- چون اکثر قریب به اتقاق یزدی های آن زمان نمی توانستند به حدٌ کافی دزد و رشوه بگیر و... باشند رئیس معمولا" یک غیر یزدی ، ترجیحا" ایلیاتی ، و باصطلاح « زبان نفهم » بود .
- با ایجاد سیستم کوپنی که می گفتند به توصیه خارجی ها و درواقع دارو دسته سید ضیاء الدین ظباطبائی بوده است تحت عنوان کنترل مصرف ، عملا" مصرف قند را عمومی کرده به چند برابر افزایش داده بودند . تا آن زمان شاید ثلث مردم یزد ، و شاید هم نیمی از مردم یزد قند و شکر( که بگمانم تمامش از روسیه و اروپا می آمد ) نمی خریدند و قند و چای ( که از هندوستان و سیلانِ انگلیس می آمد ) مصرف نمی کردند . حالا فلان بدبخت روستائی زراعتش را رها کرده بود و با کلٌی عیال و اولاد ده - دوازده نفری به شهر مهاجرت کرده بود که حقٌ قندش را بگیرد .... و چون در شهر نان هم گیر نمی آورد که سدٌ جوع کند تن به مرگ میداد . دربسیاری از شهر ها و روستا ها نان ، حتی نانهای مخلوط با آرد جو ، آرد ارزن، خاکهی نجٌاری ، شن و ماسه و خاکه آجر ... یافت نمی شد . بسیاری از بی انصاف ها با قاچاق ، احتکار ، تولید بازارسیاه ، قحطی و خرید و فروش کوپن و ... ثروتهائی کلان اندوختند چنانکه عامل فروش قند در محلٌه ما که یک سیاهزاده بود وآن سیاه چون مثلا" در خانه چند آخوند نوکری کرده بود نام خانوادگی آخوندیان گرفته بود ! با پرداخت رشوه این حق را دست آورده بود یکی از ثروتمندان شهر شد .
- در آن نظامی یک دست غیبی وجود داشت که دزدی و اختلاس و ارتشاء و امثال آن ها را توجیه می کرد و رواج می داد و نمی گذاشت که کارمندان در یک محل زیاد باقی بمانند و تجربه و تخصص بیابند . نیرو ها را سیٌال کرده بود ....
- همان دست غیبی بکار بود که افرادی بی خانواده تر ، بی سواد تر ، بی ادب تر ، بی وجدان تر ، نامسلمان تر ، و حتی وطنفروش و ... بر سرکار بیایند و نیروهای شایسته را از ادارات بتارانند که من این موضوع اخیر را در روز های نخست کار در شرکت قند و شکریزد حسٌ کردم و متوجٌه شدم که در آنجا وصله ناجور هستم ، و حتی آنها نیاز مند یک حسابدار خبره هم نیستند بلکه دارای یک حسابساز قهٌار هستند ! ... و از همان روزهای نخست در پی کار و شغلی جدیدبودم . بدبختی این بود که با شروع بکار من در آنجا تغییراتی هم حاصل شده بود که نتیجه اش اوج گرفتن ناگهانی فساد اداری - مالی در آن شرکت بود . من ذاتا" با دزدی مخالف بودم ؛ خوشم نمی آمد . به علاوه نه تنها از خانواده ای روحانی ، بلکه از دودومانی روحانی بودم . مردم به من میرزا (1) جواد یا شیخ جواد و آنهم آیت اللهی می گفتند . با وجود کت و شلواری بودن چون مردم محل می دانستند که تحصیلات حوزوی کافی دارم گاه به جای پدرم به عنوان امام جماعت مساجد مصلٌی ( نوبت ظهر و عصر و شام و خفتن ) و ملٌا اسماعیل ( نوبت صبح ) اقامه نماز جماعت می کردم و چگونه با این فساد گسترده و بارز همراهی کنم ؟! . آقا سید محمد سیاستمدارتر از من بود و توانسته بود خودش را کنار بکشد ؛ امٌا من حوصله ی این حرف ها را نداشتم ؛ و از طرفی هم میبایست معیشت همسرو سه فرزندم را تامین کنم .
سال 1322 شاید بدترین سال زندگیمان بود . چند ماهی بیشتر در آنجا کارنکردم که چون از جنس مدیرانش نبودم و سیاست کافی هم برای پنهان کرده عقاید خود نداشتم به زودی نامحرم حساب و کتاب شرکت شناخته شده به تدریج تنزل مقام می یافتم ! ....
(1) میرزا به معنا و مفهومی معادل شیخ هم بود .

1321 - 1322

عکس تزئینی است . لوطیان شهر یزدنه قیافه ی خاصٌی برای خود می ساختند نه لباسی خاص داشتندو نه اصولا" خود را لوطی معرفی می کردند .

1321 - 1322
شرکت تلفن ، شعبه یزد را شاید می توانستم به نحوی که به مرکز و فرماندار و قلدرهای شهر یزد هم رشوه ندهم اداره کنم . در یزد وجهه ای یافته بودم . از روحانیت شهر بودم که پس از تبعید رضا شاه دوباره قدرتی یافته بودند و بخصوص دائیم آقاسید محمد آیت الله ، آقا سید احمد مدرس ، آقا شیخ احمد علومی ، پدرم حاج یرزا علی آیت اللهی ، و... بر سر منابر دوباره رونق گرفته می توانستند به صورتی غیر مستقیم مدیری را بالا ببرند ، و مدیری را تا حدودی پائین بیاورند ؛ پشتم به دودمان آیت اللهی بودکه به لحاظ جمعیت ، روحانیت و برخی مناصب ، چون کفالت اوقاف نزد آقا شیخ احمد آیت اللهی ، قدرتی محسوب می شدند ؛ دوستانی چون حایریزاده و موسوی زاده در تهران داشتم ، و از محلٌه ی مصلٌی بودم که لوطی های بزرگ شهر چون « سیٌد مهدی چ » و بزرگترش « اکتر . م » ، « حسن ش » ، « حسن ر » ، « رضا . ح » و مرا بچٌه محل ، پسر امام جماعت محلٌه و بنابر این تحت حمایت بی چون و چرای خود معرفی کرده بودند و همیشه معرفی می کردند ، بخصوص « اکبر ف » که مستاجر یکی از مغازه های مجموعه ملٌا اسماعیل به تولیت پدرم بود ؛ و دیگر این که هیچ کس دیگری چون من بر مخابرات یزد تسلط کامل نداشت و اعضایش از وی حرف شنوی نداشتند . امٌا از پس از شهریور 1320 شیرازه امور از هم گسیخته بود ؛ و :
- مشترکین علنا" از پرداخت آبونمان تلفن خود داری می کردند و زشت بود که به کلانتری متوسٌل شویم ! .
- برخی از سیاسیون ، بخصوص هر سه نماینده راستگرای یزد در مجلس شورای ملی بدون موافقت من ، که البته هیچگاه موافقت نمی کردم ، تلفنچی ها را به جاسوسی به نفع خود ترغیب می کردند و به آنها پول می دادند که هیچگاه موفق به مچگیری نشدم امٌا مطمئن هستم که چنین مسئله ای وجود داشت .
- نرخ تورٌم طی سال1321 به بعد هرسال به حدود صد درصد رسیده بود و دیگر این مواجب ماهانه که هرسال نصف مواجب سال قبلش قدرت خرید داشت کفاف زندگی ما را نمی داد .
- دزدی و ارتشاء که از قبل و به صورتی چشمگیر وجود داشت حالا علنی شده بود سربه فلک گذاشته بود و اصولا" هیچ کارمندی تقریبا" بدون دزدی ، ارتشاء و اختلاس نمی توانست زندگی کند .
به علاوه کارمندان می دیدند که در مقابل افزایش نرخ ها و سیر سریع صعودی در آمد مشاغل آزاد ، بخصوص کسبه بازار ، قدرت خرید آنان بسرعت رو به کاهش می رود و ...
من قبلا" هم شانس خود را در بازار آزمایش کرده بودم که می دانستم ، در تجارت ، حریف رقبا نیستم ؛ دلٌالی از ن بر نمی آید ؛ و دیگر بازگشت به برخی از تخصص هایم چون صحٌافی و عطٌاری هم درست نبود . صحٌاف ماهری بود که حاضر بود من یکی از مغازه هائی را که در تولیت پدرم بود در بازار محمد علیخان یا در بازار ملٌا اسماعیل در اختیارش بگذارم و بدون آنکه کار کنم نصف در آمد را به من بدهد . امٌا مردم نان نداشتند بخورندحال چه کسی کتابش را صحٌافی می کرد ؟! قبلا" در یک عطٌاری هم شریک بوده ام که در شرایط عطٌار شدن هم نبودم ؛ هرکسی را بهر کاری ساختند و در این مورد هم نمی شد به یک خلیفه اعتماد کرد ؛ و...
در آن زمان مخارج « حلقه » را هم داشتم . حزب گونه کوچکی بود که ، حتی در زمستان ، در تالار منزل پدریم عدٌه ای ، بیشتر از اهالی محل و اقوام و خویشان ، جمع می شدند و همین که متوجٌهشدند من دیگر در جائی رئیس نیستم؛ و قوام هم در مقابل مجلس آنگلوفیل کوتاه آمد و از صدارت استعفا داد و می دانستند که من و برادران بزرگنرم ، میرزا محمد و جعفر آقا در ارتباط با نواب قوام چون ابوالحسن حائریزاده و سید علی اکبر موسوی زاده و تا حدودی آثاری زاده یزدی هستیم با استعفای سال 1321 قوام آنان هم به تدریج شروع به پراکنده شدن کردند .
با این وجود در زمانی که میرزا محمد بیشتر در شهرهای دیگر شاغل بودمن، جعفر آقا ، عمو زاده ام آقا سید محمد آیت اللهی ، احمدآقاعلیین و گاه نفراتی دیگر جلسه ناهار خوری هفتگی ظهرهای جمعه داشتیم ...

خاطره ای از علیرضا آیت اللهی در باره ابویش

 

خاطره ای از من که علیرضا باشم در باره
آقا میرزا ( شیخ ) جواد آیت اللهی


رسم بود ، یا به قول پدرم مرحوم آقا میرزا جواد آیت اللهی ، رسم بدی بود که امامت مسجد پس از فوت امام جماعت ؛ تا حدٌ ممکن به یکی از پسرانش که روحانی بودند ، و آنهم ترجیحا" پسر ارشدش ، منتقل شود ؛ حتٌی اگر یک یا چند روحانی صالح تر از وی در محل حضور داشتند یا داوطلب برعهده گرفتن آن مسؤولیت بودند .
از این رو بعد از فوت پدر بزرگم ، مرحوم مغفور حجت الاسلام والمسلمین حاج میرزا علی آیت اللهی ( شریف - مصلٌائی ) ، مردم محل چنان که رسم بود بعد از سوٌمین مجلس ترحیم ، پدرم را به محل امامت جماعت پدرش ، مسجد مصلٌی عتیق (1) برده بودند حال آنکه ایشان نه تنها ملبٌس نبوده است بلکه در حوالی 1318 - 1319 تحت فشار سازمان اداری کشور ، که در آنجا مسؤولیتی اداری داشته است ، نه تنها ملبس نبوده است و به اصطلاح کراواتی بوده است بلکه ریش هم کوتاه کرده بوده و .... هیچکدام از سایر برادران هم روحانی نبوده اند . ( یکی بعدا" بدون آنکه تحصیلات کافی داشته باشد ملبس شد ... )
پدرم پس از نخستین نماز جماعت با تشکر از مردم محل که ایشان را به هرصورت قبول داشته اند ( و تا سالهائی مدید به منظور امور شرعیه به ایشان هم مراجعه می کردند ) به سراغ یکی از روحانیان صالح رفته ایشان را به جای خود می گمارند و تا چند هفته نیز همه نوبت های نماز را ماموم ایشان می شوند تا وضعیتی عادی برقرار شود .
حدود پنجاه و پنج سال قبل از این ( 1341 ؟ 1342؟ ) که رمضان به وسط زمستان افتاده بود ، به اصطلاح آن روزها وضع بازار کساد بود و به طور کلٌی معیشت مردم تنگ شده بود . اواسط ماه مبارک خادم مسجد مصلی عتیق به درب منزلمان آمد با این گزارش به پدرم که وضع مسجد خراب است ؛ به زحمت میتوانیم آن را گرم کنیم چه رسد به اینکه یک چای هم به مردم بدهیم . اکثر شب ها حتی هیچکس چند دانه نقل آلوچه ای برای افطار نمی آورد یا حتی خرمای بافقی ، چه رسد به زولبیا - گوش فیل و... گویا آقا هم می خواهند برای لیالی قدر طلبه ای را به جای خود بگمارند و خود در جای دیگری روضه خوانی و مراسم داشته باشند ...
پدرم هم در آن سال وضعیت مالی خوبی نداشتند ( چند ؟ قسط وام بانکی می پرداختند ) و به من گفته بودند ممکن است امسال نتوانم پارچه فاستونی برای کت و شلوار نوروزت بخرم و ...همه ناراضی و بیش از همه روحانیان ناراضی بودند . ... با اینهمه به خادم مسجد گفتند فردا بیاید و فردایش مختصر پولی به وی داده گفتند مراسم را به هرحال برقرار کنید ؛ پسر بزرگم نیست و این پسرم ، علیرضا ، هم نباید به مسجد بیاید ( بیماریی داشتم که حدود یک سال طول کشید و آنهم مخارجی داشت ... ) ؛ من و سه - چهار نفر از برادرهایم به مسجد می آئیم و پاکت روحانی را هم هرکس که باشد من می دهم ( بعدا" گویا مقداری از مبلغ را هم عموی دومم و برادر بزرگم پرداخته بودند ) امٌا امام مسجد ندانند که هزینه را چه کسی تقبل کرده است ... در آن مراسم در هر سه شب پدرم ، عموهای دوٌم ، چهارم و ششمم ، برادر بزرگم که در تعطیلات فراغتی یافته بود و گاه به گاه خود من ، برای مدتی کمتر از یک ساعت ، هرشب شرکت داشتیم و مسجد رونقی دیگر یافته بود .
می گفتند که آن سال از همه سالها پررونق تر بوده است و صدای گریه و لابه مردم حاضر در مراسم تا چند کوچه و خانه آنطرفتر می رفته است ...
در آنچنان اوضاع دشواری پدرم بخش قابل توجهی از مخارج آبرسانی به محل را نیز بر عهده گرفته بودند ! و این بود که برادرم بخشی از مخارج خانه را برعهده گرفت ؛ قرار شد من به جای یکی از کارمندان دفتر پدرم که به جای دیگری رفته بود تا شاید حقوق بیشتری دریافت کند روزانه دوساعت در دفترش کار بکنم ؛ و مرحوم والده از طرفی یک خیاطخانه زنانه به راه انداختند ؛ و از طرفی در محلی چسبیده به منزلمان یک مرغداریِ خانگی ....
(1) پدرشان مقام امامت جماعت نوبت صبح ، و تولیتِ غیر رسمی مسجد جدٌش آخوند ملٌا اسماعیل عقدائی یزدی را هم بر عهده داشته است که روز پس از فوت وی یکی از ساداتِ ؟ طلبه ی یزد به آنجا رفته به جای امام جماعت متوفی نماز می گزارد و پس از شماتت برخی از مامومین و کسبه ی محل از این عملِ خود سرانه ، در برهه ای که یزد یک مدیریت متمرکز روحانی نداشته است و آقا شیخ غلامرضا کوچه بیوکی هم که در اینگونه مواقع نقش ریش سفیدی را ایفاء می کرده است در یزد حضور نداشته است ، فردای آن روز پس از اذان صبح به درب منزل حاج میرزا علی رفته پس از کوبیدن کوبه به پاسخ دهنده ازداخل منزل می گوید : به شیخ جواد بگوئید که من رفتم در مسجد ملٌا اسماعیل با اجازه ایشان نماز بگزارم ! ...