از نان تا قند و شکرآقا سید محمد آیت اللهی ، برادر زاده آقا سید یحیی و بنابر این پسر عموی مادرم ، پدر در پدر تاجر زاده بود ؛ به فوت و فنٌ بازار مسلٌط بود ؛ همه او را باهوش و زیرک می دانستند ، چند سال از من بزرگتر و واقعا" با تجربه تر بود . می توانست در بازار گلیم خودش و چند خانواده تحت تکفلش را از آب بکشد و آنهم در زمانی که کار در بازار سراسر نفع بود و در ادارات ، واقعا" ضرر . امٌا من که به اجبار زندگی و حکومت رضا شاهی ، محض امرار معاش ازراه کار مندی ، ریش کوتاه کرده بودم و کراوات زده بودم و آنچنان سرمایه ی قابل توجٌهی هم نداشتم نه می توانستم برگردم و واقعا" به کسوت روحانیت درآیم ، که ابدا" هم امرار معاش از آن راه را خوش نداشتم ؛ و نه تجربه ای موفق در تجارت و کسب و کار داشتم که هر بار وارد شده بودم جز ضرر نصیبی نبرده بودم .
این بود که در آن هرج و مرج سالهای اولٌیه پس از شهریور 1320 که قند و شکر کمیاب بود ، قیمتی کمر شکن داشت و دولت آن را کوپنی کرده در اختیار شرکت قند و شکر نهاده بود آقا سید محمد که در مقام دوٌم - سوٌم آن شرکت بود و میخواست دوباره به کار آزاد بپردازد مرا به جای خودش معرفی کرد که در آنجا استخدام شوم ، به جای وی در مقام معاون قرار بگیرم و حقوق ماهانه ای تقریبا" دو نیم برابر حقوق ماهانه ی سرپرست اداره ی تلفن یزد را دریافت کنم .
محلٌ شرکت در غرب دبیرستان ایرانشهر بود که نسبتا" به خانه ما نزدیک بود و می شد همه روزه پیاده رفت . تاکسی جز در خیابانها ، پنج - شش دستگاه ، وجود نداشت ؛ موتوسیکلت شاید هنوز در یزد باب نشده بود و از زمانی که سرپرست اداره تلفن شده بودم هم به من می گفتند کسر یکنفر صاحبمنصب است که سوار بر دوچرخه به اینطرف و آنطرف برود .
استخدام در آن زمان بنا به پرداخت رشوه هائی کلان بود که من بجایش پارتی داشتم .
تجربیات سالها مدیریت در سطح شهر و اصولا" ناحیه یزد و به خصوص تسلط کم نظیرم ( در یزد ) به حسابداری هم یک مزیٌت بود .
امٌا چند مسئله ی اساسی وجود داشت :
- برای نه تنها گرفتن پست و مقام ، بلکه حتی برای داشتن تامین شغلی باید وابستگی ئی مستقیم یا غیر مستقیم سیاسی و عملا" به یکی از سه وکیل یزد ، سید ضیاء الدین طباطبائی - جلیلی یا شیخ ( دکتر) طاهری داشته باشی که ما نه تنها وابستگی به هیچکدام نداشتیم به مخالفت با مشی آنها هم شهره بودیم .
- نظام دزدی به صورتی غیر قابل تصوٌر در آنجا حاکم بود که بگمانم حدود 20 درصد از قند و شکرها دزدیده می شد ! و آنطور هم نبود که کارمند آنجا باشی و بتوانی تقوا پیشه کرده خودت را کنار بکشی . یا باید همرنگ جماعت آنجا می شدی ، یا به هر نحوی بود زیرآبت را می زدند وعبایت را زیر بغلت می دادند .
- چون اکثر قریب به اتقاق یزدی های آن زمان نمی توانستند به حدٌ کافی دزد و رشوه بگیر و... باشند رئیس معمولا" یک غیر یزدی ، ترجیحا" ایلیاتی ، و باصطلاح « زبان نفهم » بود .
- با ایجاد سیستم کوپنی که می گفتند به توصیه خارجی ها و درواقع دارو دسته سید ضیاء الدین ظباطبائی بوده است تحت عنوان کنترل مصرف ، عملا" مصرف قند را عمومی کرده به چند برابر افزایش داده بودند . تا آن زمان شاید ثلث مردم یزد ، و شاید هم نیمی از مردم یزد قند و شکر( که بگمانم تمامش از روسیه و اروپا می آمد ) نمی خریدند و قند و چای ( که از هندوستان و سیلانِ انگلیس می آمد ) مصرف نمی کردند . حالا فلان بدبخت روستائی زراعتش را رها کرده بود و با کلٌی عیال و اولاد ده - دوازده نفری به شهر مهاجرت کرده بود که حقٌ قندش را بگیرد .... و چون در شهر نان هم گیر نمی آورد که سدٌ جوع کند تن به مرگ میداد . دربسیاری از شهر ها و روستا ها نان ، حتی نانهای مخلوط با آرد جو ، آرد ارزن، خاکهی نجٌاری ، شن و ماسه و خاکه آجر ... یافت نمی شد . بسیاری از بی انصاف ها با قاچاق ، احتکار ، تولید بازارسیاه ، قحطی و خرید و فروش کوپن و ... ثروتهائی کلان اندوختند چنانکه عامل فروش قند در محلٌه ما که یک سیاهزاده بود وآن سیاه چون مثلا" در خانه چند آخوند نوکری کرده بود نام خانوادگی آخوندیان گرفته بود ! با پرداخت رشوه این حق را دست آورده بود یکی از ثروتمندان شهر شد .
- در آن نظامی یک دست غیبی وجود داشت که دزدی و اختلاس و ارتشاء و امثال آن ها را توجیه می کرد و رواج می داد و نمی گذاشت که کارمندان در یک محل زیاد باقی بمانند و تجربه و تخصص بیابند . نیرو ها را سیٌال کرده بود ....
- همان دست غیبی بکار بود که افرادی بی خانواده تر ، بی سواد تر ، بی ادب تر ، بی وجدان تر ، نامسلمان تر ، و حتی وطنفروش و ... بر سرکار بیایند و نیروهای شایسته را از ادارات بتارانند که من این موضوع اخیر را در روز های نخست کار در شرکت قند و شکریزد حسٌ کردم و متوجٌه شدم که در آنجا وصله ناجور هستم ، و حتی آنها نیاز مند یک حسابدار خبره هم نیستند بلکه دارای یک حسابساز قهٌار هستند ! ... و از همان روزهای نخست در پی کار و شغلی جدیدبودم . بدبختی این بود که با شروع بکار من در آنجا تغییراتی هم حاصل شده بود که نتیجه اش اوج گرفتن ناگهانی فساد اداری - مالی در آن شرکت بود . من ذاتا" با دزدی مخالف بودم ؛ خوشم نمی آمد . به علاوه نه تنها از خانواده ای روحانی ، بلکه از دودومانی روحانی بودم . مردم به من میرزا (1) جواد یا شیخ جواد و آنهم آیت اللهی می گفتند . با وجود کت و شلواری بودن چون مردم محل می دانستند که تحصیلات حوزوی کافی دارم گاه به جای پدرم به عنوان امام جماعت مساجد مصلٌی ( نوبت ظهر و عصر و شام و خفتن ) و ملٌا اسماعیل ( نوبت صبح ) اقامه نماز جماعت می کردم و چگونه با این فساد گسترده و بارز همراهی کنم ؟! . آقا سید محمد سیاستمدارتر از من بود و توانسته بود خودش را کنار بکشد ؛ امٌا من حوصله ی این حرف ها را نداشتم ؛ و از طرفی هم میبایست معیشت همسرو سه فرزندم را تامین کنم .
سال 1322 شاید بدترین سال زندگیمان بود . چند ماهی بیشتر در آنجا کارنکردم که چون از جنس مدیرانش نبودم و سیاست کافی هم برای پنهان کرده عقاید خود نداشتم به زودی نامحرم حساب و کتاب شرکت شناخته شده به تدریج تنزل مقام می یافتم ! ....
(1) میرزا به معنا و مفهومی معادل شیخ هم بود .